پله برقی

نصب و راه اندازی انواع پله برقی

پله برقی

نصب و راه اندازی انواع پله برقی

نصب پله برقی مشاوره و طراحی پله برقی، سرویس و نگهداری انواع پله برقی
این وبلاگ در زمینه فروش انواع پله برقی فعالیت میکند.

طبقه بندی موضوعی
  • ۱
  • ۰

چند لحظه قبل ، ماریا را به قطار تندرویی که عازم برمرهافن بود رساندم. درست نبود توی ایستگاه بمانم و شاهد رفتنش  باشم. من و ماریا هیچ‌یک دوست نداریم یکدیگر را بگذاریم و برویم؛ دوست نداریم خود را بازیچه‌ی قطاری کنیم که تقریباً هرگز تأخیری در کارش نیست.
یکدیگر را آرام در آغوش کشیدیم و از هم جدا شدیم، طوری که انگار جداییمان یک روزه است. حالا دارم از سالن می‌گذرم، به این و آن تنه می‌زنم و خیلی دیر معذرت می‌خواهم. بی‌آنکه بسته‌ی سیگار را از جیبم دربیاورم، از درون آن یک سیگار بیرون می‌کشم و مجبور می‌شوم کبریت بخرم. در حالی که دارم دود سیگار را فرو می‌دهم، روزنامه‌ای می‌گیرم تا در سفر طولانی با اتوبوس، دست خالی نباشم.
سپس به ناچار منتظر می مانم. پله برقی، رهگذران که لباس پاییزی به تن دارند، بسیار آهسته بالا می‌کشد. حالا من هم گامی به پیش می‌گذارم، وارد صف می‌شوم و میان دو بارانی پلاستیکی که از آنها بخار بلند می‌شود، جای می‌گیرم. از ایستادن روی پله برقی لذت می‌برم. فرصت می‌یابم کاملاً در خلسه سیگار فرو بروم و مثل دود صعود کنم.

پله برقی، این دستگاه خودکار، مرا سرشار از اعتماد می‌کند. نه از بالا و نه از پایین کسی در پی گفتگو نیست.

پله حرف می‌زند. اندیشه‌ها خوب ردیف می‌شوند: بی‌شک ماریا حالا به حومه شهر رسیده است، قطار سروقت به برمرهافن خواهد رسید. امیدوارم برای ماریا مشکلی پیش نیاید. شولته فوگلزانگ بر این نظر است که ما می‌توانیم به او کاملاً اطمینان داشته باشیم. و به عقیده او، گذر از مرز بی‌هیچ دردسری انجام خواهد گرفت.

شاید بهتر بود از طریق سوییس اقدام می‌کردیم. به من اطمینان داده‌اند فوگلزانگ شخص درخور اعتمادی است. گویا برای خیلی‌ها کار کرده و هرگز مشکلی پیش نیامده. پس دلیلی ندارد که ماریا بد بیاورد، به‌ویژه این که او واقعاً مدت بسیار کوتاهی با ما همکاری داشت.

زنی که جلو من است، چشم‌هایش را می‌مالد و دماغش را بالا می‌کشد. حتماً شاهد عزیمت یکی از قطارها بوده است. بهتر بود او هم مثل من پیش از حرکت قطار، ایستگاه را ترک می‌کرد. آدم آن اندازه ظرفیت ندارد که بتواند عزیمت قطار را تاب بیاورد. جای ماریا کنار پنجره بود.

نگاهی به پشت سر می‌اندازم. زیر پایم، کلاه‌هایی ردیف شده‌اند. در پای پله نیز از انبوه منتظران تنها انواع کلاه‌هاشان را می‌توان دید. از این که دیگر با چهره‌ی انسان‌ها روبه‌رو نیستم، احساس خوشی می‌کنم. به همین دلیل هم نمی‌خواهم نگاهم به بالا بیفتد. با این همه سرمی‌گردانم. ای کاش این کار را نمی‌کردم. آن بالا، جایی که پله کائوچویی در کام خود فرو می‌رود، جایی که گردن‌ها و کلاه‌ها یک به یک محو می‌شوند، دو مرد ایستاده‌اند. شک نیست که چشم‌های عبوس آنها در انتظار من است.

هیچ به صرافت نمی‌افتم که دوباره سربرگردانم، چه رسد به این که بخواهم برخلاف مسیر پله متحرک از میان کلاه‌های پایین پایم، برای خود راهی باز کنم. چه احساس امنیت مسخره‌ای، چه خوش‌خیالی وسوسه‌انگیزی! تا وقتی روی پله به سر می‌بری، زنده‌ای؛ تا وقتی یک نفر جلوی تو و یک نفر پشت تو نفس می‌کشد، هیچ کس نمی‌تواند پا به میان بگذارد.

از ارتفاع پله‌ها کاسته می‌شود، کمی به عقب می‌روم تا نوک پایم زیر روکش کائوچویی پله گیر نکند. از این که موفق می‌شوم بی‌هیچ حادثه‌ای از پله پیاده شوم، روی هم رفته خوشحالم.
آن دو مرد نام مرا بر زبان می‌آورند، کارت شناسایی خود را نشان می‌دهند و لبخندزنان می‌گویند که قطار تندرو ماریا به موقع به برمرهافن خواهد رسید و آنجا هم چند تنی منتظر خواهند بود، نه به آن قصد که دسته گلی تقدیمش کنند.
جالب این که سیگارم در همین لحظه تمام می‌شود. از پی آن دو مرد راه می‌افتم.
 

  • ۹۵/۱۰/۲۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی